مامانش بهش گفته نیم ساعته میری کارایی که گفتم انجام میدی و برمیگردی.فقط نیم ساعته ها.
اومد بیرون دید دوستاش جمعند دارند بازی می کنن. رفت باهاشون بازی کرد . شد پادشاه، دستور داد، زور گفت،کلی تاج و تخت و کاخ واسه خودش درست کرد.
یکی شد ظالم.
یکی شد مظلوم.
یکی کشت.
یکی کشته شد.
یکی جز خودش هیشکی رو ندید و اینقدر به خودش رسید که شد ملکه زیبایی.
یکی گرفتار صدای قشنگش شد و کشت خودشا از بس خوند و چهچه زد.
یکی شد رئیس.
یکی وزیر.
یکی گدا.
یکی شد مسئول و اینقدر قشنگ مسئولیتش رو انجام داد که آخرش شهید شد.
یکی دیگه بود گرچه شهید نشد اما باعث افتخار و امید خونواده شهیدا بود.
یکی گدا بود، مسئول شد.جو گیر شد با اسم شهدا کاخ ساخت.با خون شهدا، شهادت و شهید و خونواده شهید رو نابود کرد.
یه عالمه هم سیاهی لشکر که خودشونم نمی دونن چیکار دارن میکنن، یه روز ظالمن یه روز مظلوم.مثل حیوونای ضعیف هر جا شیر دیدن سر خم کردن که ما نوکرتیم.حالا مهم نیست که این شیر داره پدرشون رو در میاره، تیکه تیکه شون می کنه یا داره خوب فرمانروایی می کنه.هر روز یه جورن، هر روز یه تیپن، هر روز یه حرف میزنن.
بالاخره...
نیم ساعت همشون تموم شد.
دست خالی برگشتن.از عهده کاری که گردنشون بود برنیومدن.
اون روز الست خدا گفت: نیم ساعت میفرستمت بیرون کاری که گفتم انجام بدی ها، سرگرم بازی نشی ها.همش بازیه گول نخوری ها.
بعععله! همه ی این دنیا بازیچه ای بیش نیست.
خدایا صاحب دنیا را برسون، « امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ».