سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه را نمی دانی مگو که در خبر دادنت از آنچه می دانی متهم می شوی . [امام علی علیه السلام]
بسیجی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» ادامه1-شهیدی که دعای مادرش نجاتش داد.

استدلال شاهرخ برای اثبات ولایت فقیهچند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود.آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید: شاهرخ، این که می گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟
شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می رفتیم، هر کاری می خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی زدید، درسته؟آنها هم با تکان دادن سر تائید کردند.
بعد ادامه داد: هر جائی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.
بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی می تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.
ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرائی نمی کنه بلکه بیشتر نظارت می کنه .
این استدلال های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.
چند روزی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی!؟ با دست اشکهایش را پاک کرد
و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست.
ما حالا حالاها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم.

کمیتهشاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی می کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت می زد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض می شد. بعدها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می بره. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض می کرد!

داخل مسجد دور هم نشسته بودیم. حاج آقا جلالی سرپرست کمیته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به یکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود.
یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه خودش گفت: حاج آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم خیلی عالی! آخرین مدل، شورلت اصل آمریکائی، توی پادگانه، می خوام بیارم برای شما ولی رنگش تعریفی نداره!!
حاج آقا گفت: بس کن این حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحیح بخونی.
شاهرخ دوباره خیلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. می خوام یه تانک بیارم برا مسجد!!
همه با هم خندیدیم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روز بعد جلوی مسجد احمدیه ایستاده بودم. با چند نفر از بچه های کمیته مشغول صحبت بودم. صدای عجیبی از سمت خیابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چیه؟! یکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، این صدای تانکِ!!
دویدیم به طرف خیابان، حدس او درست بود. یک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خیابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه می کردیم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بیرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگویم. من هم مثل دیگر بچه ها فقط می خندیدم!
یک هفته دردسر داشتیم. بالاخره تانک را به پادگان برگرداندیم. هرکسی این ماجرا را می شنید می خندید. اما شاهرخ بود دیگر، هر کاری که می گفت باید انجام می داد.

لاهیجانمسئول کمیته شرق تهران رو به ما کرد و گفت: امام جمعه لاهیجان با ما تماس گرفته. مثل اینکه سران حزب توده و چریکهای فدائی خلق از تهران به لاهیجان رفته اند. مردم انقلابی و مومن این شهر هم از دست آنها آسایش ندارند.
بعد ادمه داد: من شنیدم که شما با بچه های کمیته رفته بودید کردستان. تجربه خوبی هم در مبارزه با ضدانقلاب دارید. برای همین از شما می خوام که یک سفر به لاهیجان بروید. ما هم قبول کردیم .
وقتی صحبت ها تمام شد. مسئول کمیته نگاهی کرد و با تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چیکار می کردید!
شاهرخ لبخندی زد و گفت: بهتره نپرسید، من و امثال من رو امام آدم کرد. ما گذشته خوبی نداشتیم.
???صبح فردا با دو دستگاه اتوبوس راهی لاهیجان شدیم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتیم. امام جمعه شهر با دیدن ما خیلی خوشحال شد. تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسید. بعد هم در گوشه ای جمع شدیم. ایشان هم اوضاع شهر را توضیح داد و گفت:
مردم دیگر جرات نمی کنند به مسجد بیایند. نمازجمعه تعطیل شده. مامورین کلانتری هم جرات بیرون آمدن از مقر خودشان را ندارند. درگیری نظامی نداریم. اما آنها همه جا هستند. در و دیوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعیه های آنها. نزدیک به چهل دکه روزنامه در شهر راه انداخته اند.
صحبتهای ایشان تمام شد. سلاح ها را کنار گذاشتیم. با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کردیم. همانطور بود که حاج آقا می گفت. سر هر چهارراه ایستاده بودند و بحث می کردند.
نماز جماعت را برقرار کردیم. صدای اذان مسجد جامع در شهر پیچید. چند روزی به همین منوال گذشت. خوب اوضاع شهر را ارزیابی کردیم. شاهرخ هر روز زودتر از بقیه برای نماز صبح بلند می شد. بقیه را هم بیدار می کرد. بعد هم پیشنهاد کرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بیاندازیم.
???بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود که با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم. با تعجب پرسیدم: چی شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: یکی از بچه ها که قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث کرده. بعد هم توده ای ها دنبالش کردند. حالا هم جمع شدند جلوی مسجد. دارن برضد ما شعار می دن.
رفتم پشت پنجره مسجد. خیلی زیاد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: کسی اسلحه دستش نگیره ، هیچکس حرفی نزنه، جوابشون رو ندین. ما باید بریم و باهاشون صحبت کنیم.
من و شاهرخ رفتیم بیرون. آنها ساکت شدند. من گفتم: برا چی اینجا جمع شدید. جوان درشت هیکلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوایم شما رو از اینجا بندازیم بیرون. اون کسی هم که الان با ما بحث می کرد باید تحویل بدید.
نفس در سینه ام حبس شده بود. خیلی ترسیده بودم. اصلاً نمی دانستم چه کار کنم. آن جوان ادامه داد: من چریک فدائی خلقم. بدون سلاح شما رو از این شهر بیرون می کنم.
هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ یکدفعه و با عصبانیت به سمتش رفت.
جمعیت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه می کرد.
شاهرخ با یک دست یقه، با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت. خیلی سریع او را از روی زمین بلند کرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعیت ساکت شدند. بعد هم یک دور چرخید و جوان را کوبید به زمین و روی سینه اش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می کرد. همه آنهائی که شعار می دادند فرار کردند. شاهرخ هم از روی سینه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
خیلی ذوق زده شده بودم. گفتم: شاهرخ الان باید کاری که می خوایم رو انجام بدیم. خیابان خلوت شده بود. با هم رفتیم کلانتری. قرار شد از امشب نیروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند.
به همه دکه های روزنامه فروشی هم سر زدیم. خیلی محترمانه گفتیم: شما از شهرداری مجوز گرفته اید؟ پاسخ همه آنها منفی بود. ما هم گفتیم: تا فردا وقت دارید که دکه را جمع کنید.
صبح فردا به سراغ اولین دکه رفتیم. چند نفر از حزب توده با چماق جلوی دکه ایستاده بودند. اما با دیدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بیرون آورد. بعد هم دکه را با همه روزنامه هایش خراب کرد. با شنیدن این خبر دیگر دکه ها خیلی سریع جمع شد.
یک هفته دیگر در آنجا ماندیم. آرامش به طور کامل به شهر بازگشت. اعضای حزب توده لاهیجان را ترک کردند و به شهرهایشان رفتند.
 
ازدواجشهریور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماهها فرزندش را می دید. یک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی می خوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمی خوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت:
چرا، یه تصمیم هائی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته می ریم برای خواستگاری، خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و... بودیم.
ظهر روز دوشنبه سی ویکم شهریور جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه .

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بسیجی ( پنج شنبه 90/2/15 :: ساعت 10:23 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شما تشریف نداشتید، ما نجنگیدیم، ما دفاع کردیم!
به مناسبت تسخیر سفارت اسرائیل در مصر
حجاب و عفاف
سر بر آسمان خدا
ما شیعه ی چنین مولایی هستیم...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 7
>> بازدید دیروز: 5
>> مجموع بازدیدها: 38491
» درباره من

بسیجی
بسیجی
عزیزان من بسیجی شدید، مبارک است؛اما بسیجی بمانید.ایستادگی در راه مهم است.بسیجی ماندن متوقف است به این که دائم خودمان را مراقبت کنیم، مواظبت کنیم و از راه بیرون نرویم.

» پیوندهای روزانه

دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای [7]
شناخت رهبری [4]
[آرشیو(2)]

» آرشیو مطالب
آذر 89
دی 89
بهمن 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
لحظه های آبی
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
آخرالزمان و منتظران ظهور
نشریه حضور
یگان امل های مدرنیسم نشده
حامیان ولایت
منطقه آزاد
برادران شهید هاشمی
نه/دی/هشتادوهشت
فاطمیون لنجان
وبلاگ شخصی مرتضی صادقی
صل الله علی الباکین علی الحسین
ارزشیها
جزیره مجنون
دکتر علی حاجی ستوده
فازستان
بهترین اسلحه:عشق
فاطمیون
آخرین منجی
من هیچم
سنگر عشق
پایگاه مهدویت
نگاه بیدار
سردار شهید حسین قجه ای
مهتاب سبز

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب