نام پدر : صدرالدین
تاریخ تولد : 1328
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت : آبادان
اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
???زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن 57 بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است.
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.
در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.
می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجریده عالم دوام ما
مادر شهید شاهرخ ضرغام :
شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود.
تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر اینکه شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانشآموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود.
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن . دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هائی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائید.
با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائین .
افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می کردم. بعد هم گفتم:
خدایا از دست من کاری بر نمی یاد، خودت راه درست رو نشونش بده.
خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.
ورزشبدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.
بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.
در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.
سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.
سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند.
روایت دوستاندر پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا می ساخت . هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. به سادات بسیار احترام می گذاشت .
یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود .اینها بی تاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جائی که می رفتیم، هزینه همه را او می پرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد فراموش نمی کنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدائی بود و از سرما می لرزید . شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد . پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید، مرتب می گفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه .
غیرت و جوانمردیصبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالان دیدهب ودمت، تازه اومدی اینجا؟!
زن، خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندان هایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟!
اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت:
دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!
داستان بهروز وثوقیعصر یکی از روزها شخصی وارد کاباره میامی شد و سراغ شاهرخ را گرفت . گارسون میز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار میز ما نشست. بعد از کمی صحبتهای معمول، گفت: من یک کار کوچک از شما می خوام و در مقابل پول خوبی پرداخت می کنم.
بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: این آدرس هتل جهان است. این هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توی این اتاق باید بهروز وثوقی رو با چاقو بزنید!!
چشمان شاهرخ یکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟!نه آقا اشتباه گرفتی .
آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنید. این یه دعوای ناموسیه، فقط می خوام خط و نشون براش بکشیم. بعد دستش را داخل کیف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد تومانی روی میز گذاشت و گفت: این پیش پرداخته، اگه موفق شدید دو برابرش رو می دم. در ضمن اگه احتیاج بود، حبیب دولابی و دار و دسته اش هم هستن ! شاهرخ پرسید: شما از طرف کی هستین، این پول رو کی داده؟
اما آن آقا جواب درستی نداد .
شب با احتیاط کامل رفتیم هتل جهان، یک روز هم در آن حوالی معطل شدیم ، اما بهروز وثوقی عصر روز قبل از ایران خارج شده بود.
پیشنهاد ساواکناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی( 1)(همه این افراد به جرم همکاری با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند)و چند تا دیگه از گنده لات های شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اینها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماینده ساواک تهران گفت: چند روزی هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستیم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اینه که ما رو کمک کنید. توی تظاهرات ها شما جلوی مردم رو بگیرید، مردم رو بزنید. ما هم از شما همه گونه حمایت می کنیم. پول به اندازه کافی در اختیار شما خواهیم گذاشت. جوایز خوبی هم از طرف اعلی حضرت به شما تقدیم خواهدشد.
جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه ها و آدم هاشون می گفتن و پول می گرفتن، اما شاهرخ گفت: باید فکر کنم، بعداً خبر می دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرمِ، مردم عزادار امام حسین(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر می دم.
ماه محرمعاشق امام حسین(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت . این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت .
راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود . هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.
حاج سید علینقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما می گفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی دانی توی این کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر این جور جاها دست یهودیهاست، نمی دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بی آبرو می شن.
شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسرائیلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می ره.
وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم.
در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمی داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت.
شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می زد . نمیدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود . موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی کردیم .
این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقه های هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا، حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورائی حضرت امام(ره) هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همهچیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم، شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچههای انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت میکرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباریها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا میگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینهاش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
سفر به مشهدکاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
عصرهمان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته . رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم.
خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.
انقلاباوایل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود.
شاهرخ گفت: من می دونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسرائیل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی آبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست. از یکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شدیم و سراغ کاباره ها رفتیم.
آن شب تا صبح بیشتر کاباره ها و دانسینگ های تهران را آتش زدیم.
در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند، رفقایش هم تغییر کرده بود.
???
نیمه های شب بود. دیدم وارد خانه شد. لباسهایش خونی بود. مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائی، آخه تا کی می خوای با مامورها درگیر بشی، این کارها به تو چه ربطی داره. یکدفعه می گیرن و اعدامت می کنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده، بعد به ما گفت: شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه!!
مادرگفت: به به، داری ما رو نصیحت می کنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت.
بهمن ماه 1357در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختیم بسیار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزینه های انقلاب کرد!
شب بود که آقای طالقانی(رئیس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت:
آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم.
روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند.
لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بیست و دو بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می رفت.
یا زهرا، تو رو به اونایی که پیبشت آبرو دارن قسم می دم.
دست ما ها را هم بگیر.ماها را که اینقدر تو روزمرگی غرق شدیم
که گاهی مواقع یادمون میره که ما صدقه سری کیا داریم نفس می کشیم .
عزتمون را مدیون اونایی هستیم که ...
--------------------------------------------------------------------------------
( نقل قول از شهید برونسی )
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری .
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت . نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتندُ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتشُ با جان و دل می رفتند!
به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم . جور خاصی شده بودند ُ نه می شد بگویی ضعف دارند ُ نه می شد بگویی ترسیدند ُ هیچ حدسی نمی شد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم ُ فایده ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند ُ نشد.
اگر ما توی گود نمی رفتیم ُ احتمال شکست محور های دیگر هم زیاد بود ُ آن هم با کلی شهید . پاک در مانده شدم . نا امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود . با خودم گفتم ُ چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که : خدایا خودت کمک کن . از بچه ها فاصله گرفتم؟
اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را ُ از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم : خانمُ خودتون کمک کنینُ منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم ُ وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها . یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند ُ اصلا منتظر عنایت بودم ُ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محضُ یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد . رو کردم به بچه ها . محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم ! هیچ کدومتون رو نمی خوام ُ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد ُ ُ دیگه هیچی نمی خوام.
زل زدم به شان . لحضه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد ُ یکی از بچه های آرپی جی زن . بلند گفت : من میام.
پشت بندش یکی دیگر ایستاد . تا به خودم آمدم ُ همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم ُ بقیه هم پشت سرم.
پیروزی مان توی آن عملیات ُ چشم همه را خیره کرد . اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم ُ کارمان این جور گل نمی کرد . عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.
ماجرای تشرف:
آیت الله صدیقی قبل از رفتن به مکه خدمت آیت الله بهاءالدینی(رض) رسیدند.آیت الله بهاءالدینی به ایشان فرمودند وقتی به مدینه رفتی،از باب جبرئیل چند قدم(بدون ذکر تعداد قدم)جلو بروید.از طرف ضلع جنوبی هم چند قدم جلو آیید،دقیق حساب کنید چون هر آنچه دعا کنید،مستجاب است.اینجا همان مکانی است که حضرت فاطمه زهرا(س) به جهت خونریزی بسیار از بدن شکسته شان توان راه رفتن نداشتند،لذا در آنجا نشستند.قطره خونی از ایشان در آن محل چکید.امام حسن(ع)که در آن زمان سن و سالی نداشتند زیر بغل مادر را میگیرند و میفرمایند که مادر بلند شو تا برویم.حضرت فاطمه زهرا(س)میفرمایند:مادر نمی توانم.این ماجرا در همان هنگام بوده است که دستان امیرالمومنین(ع)بسته بوده و نمی توانستند کاری انجام دهند.آیت الله بهاءالدینی مجددا فرمودند:آنجا دعا کنید.آیت صدیقی میفرمایند:من هم رفتم همان جا دعا کردم و سپس به مکه رفتم.در آنجا دیدم که مرا صدا میزنند و میگویند که دوباره به مدینه برگردم.به همین سبب مجددا به مدینه بازگشتم.آنجا عمامه ای خریدم و به محضر آیت الله بهاءالدینی مشرف شدم.
آیت الله بهاءالدینی فرمودند:میدانید ثمره ذکری که امسال به شما دادم تا در مدینه در آن مکان مقدس بخوانید،چه بوده است؟گفتم:خیر.ایشان فرمودند:من دو نیت داشتم.قبل از اینکه شما شرحی دهید میگویم:اول اینکه شما دوبار مدینه آمدید.گفتم:آیا شما میدانید که من دوبار به مدینه آمدم؟!فرمودند:بله،از اینجا که رفتی تا هنگامی که برگشتی،همه را میدیدم،سپس اضافه کردند:اما نتیجه دوم اینکه این سید بزرگوار خیلی مشتاق زیارت آقا امام زمان بودند.با این ذکری که به شما دادم ایشان به محضر حضرت حجت امام زمان(عج) رسیدند.
همزمان با صبح
چشم خورشیدی تو
جهت پنجره را میکاود
دشت روشن شده از روشنی رخسارت
ابر بیداری در غربت ما می بارد
بال اگر ذوق پریدن دارد
باغ اگر سبزتر از سبز آمد
برکت آب زلالی است
که از چشم ترت می بارد
باغ بیدار است
باغبان با تپش قلب تو این مزرعه را
سرخ تر می کارد
بی گمان ماه کف دست تو را می بوسد
ورنه در سایه ی طولانی شب،
ای که امکان بهاری
بی اشارات دو چشم تو زمین می پوسد
تو چنانی که بهار
از دم گرم تو برمی خیزد
نظام سیاسی جدید ایران در حال شکل گیری بود.اندیشه های دینی و انقلابی،مبنای نظام جدید بود.این،هم برای مسلمانان دنیا پیام داشت و هم برای نظام های استبدادی ووابسته ی خاورمیانه.یکی از علت های شروع جنگ،همین ماهیت انقلابی و اسلامی جمهوری اسلامی بود.دلایل دیگری هم وجود داشتند.مثل اختلافات مرزی و جاه طلبی صدام،ولی جهان بینی ایران علت مهمتری بود.همین جهان بینی و شعارهای اسلامی باعث شد بقیه قدرت ها تکلیفشان را با ایران بدانند و رابطه و موضعشان را در جنگ ایران و عراق مشخص کنند.فکر میکردند ایران برای آنها تهدید است.
رژیم پهلوی سقوط کرده بود و آمریکاشریک قدرتمندش در منطقه را از دست داده بود.ماجرای تسخیر سفارت وگروگان گیری و پاسخ منفی ایران به کارتر برای همکاری امنیتی،آمریکا را ترسانده بود.میترسید موج انقلاب به بقیه کشورهای همسایه هم برسد و دشمنی و مخالفت با آمریکا بشود روال.برای همین هم صدام را علم کردند.شاید میشد اینطوری ایران و انقلاب را زمین گیر کرد.
هنری کسینجر مخفیانه سفر کرد به عراق.مذاکره با وزیر خارجه عراق انجام شد و آمریکا دولت عراق را از لیست حامیان تروریسم حذف کرد.غیر ازاین اگر بود نمی توانست راحت اسلحه بفرستد آن جا.نه ملیون دلار اعتبار داد به کمک تسلیحاتی و یک و دو دهم ملیون دلار هم برای انتقال نفت عراق از طریق اردن.اطلاعات ماهواره ای ایران هم در اختیار عراق قرار گرفت.جابه جایی نیروهای ایران و موضع گیری کشتی های ایرانی در جنگ نفت کش ها را به عراقی ها اطلاع دادند.عکس های ماهواره ای آنقدر دقیق بود که حتا می توانستند تصویر راه رفتن و رژه رفتن سربازهای ایرانی را هم ببینند.در حمله به فاو هم سازمان اطلاعاتی آمریکا (CIA )وارد عمل شد و سه شبانه روز،سیستم رادار ایران در منطقه را مختل کرد.ایران تحریم شده بود و در عوض،قطعه های کامپیوتری پیشرفته در اختیار عراق گذاشته میشد تا برد موشک هاشان را زیاد کنند.
عملیات کربلای پنج انجام شد و آمریکایی ها باز نگران شدند.این بار نیروهاشان را وارد خلیج کردند.باید از پیروزی قطعی ایران جلوگیری می کردند.نیم ملیارد دلار بمب خوشه ای دادند به شیلی تا ببرد عراق.عراق دیگر چی می خواست؟یکی از این بمب ها کافی بود تا ده برابر مساحت یک زمین فوتبال تخریب شود.
خود آمریکا هم به بهانه ی درخواست کمک کویت برای حمایت از نفت کش هاش وارد خلیج شد.حالا ایران با وجود ناوهای جنگی آمریکا با مشکل روبه رو بود.تلاش آمریکا برای جلوگیری از ورود اسلحه به ایران همچنان ادامه داشت.میخواست بندرهای ایران را محاصره کند،برای همین از شهریور شصت و شش،چهل و شش کشتی جنگی آورد توی منطقه.سی ام شهریور هم یک کشتی کوچک ایرانی به نام ایران اجر را زد.رسما وارد جنگ شده بود.حمله به سکوهای نفتی رشادت و رسالت در مهر شصت و شش و سکوهای سلمان و نصر در فروردین شصت و هفت روحیه عراق را قوی تر میکرد.حمله موشکی ناو وینسنس به هواپیمای مسافری ایران در تیر شصت و هفت به عراق اعتماد بیش تری داد.صدام استفاده از سلاح شیمیایی را شروع کرد..فاو را هم پس گرفت و دوباره پیش روی کردطرف ایران.شرکت های خصوصی آمریکا هم مجوز گرفته بودند نمونه های مواد بیولوژیکی و میکروبی وارد عراق کنند.میکروب سیاه زخم،طاعون و باکتری سمی ستریدیوم باتولینی.
شوروی گاهی از عراق حمایت میکرد و گاهی از ایران.رفتارش در جنگ مدام تغییر میکرد.قبل از انقلاب عراق زیر چتر شوروی بود.از سال هزاروسیصدو پنجاه و یکدولتش متعهد شده بود سالانه یک و نیم ملیارد دلار تجهیزات نظامی بدهد به عراق.جنگ که شروع شد شوروی حامی عراق نبود ولی حمایتی هم از ایران نکرد.ایران که جواب منفی داد به شوروی،آنها هم شدند تامین کننده تسلیحات عراق.پاسخ ایران در مورد مساله مجاهدان افغان بود و دستگیری سران توده و انحلالش.کرملین از این موضع ایران خوشش نیامد و تکلیف شوروی را معلوم کرد.دوباره بعد مدت ها شوروی شروع کرد به حمایت تسلیحاتی صدام.دو سال از جنگ گذشته بود و عراق خیلی از تجهیزاتش را از دست داده بود.شوروی همه را برایش دوباره جایگزین کرد.سال هشتاد وسه میلادی بود و حالا عراق موشکهایی داشت که در منطقه بی نظیر بود.بعد عملیات بدر،میگ های 25 شوروی وارد عراق شد.این هواپیماها بالاتر از سقف برد پدافندهوایی ایران پرواز میکردند و میتوانستند با خیال راحت در آسمان شهرهای ایران بچرخند.ضدهوایی های ایران فقط نگاه شان میکردند و تبدیل می شدند به یک هدف ثابت و آسان.روس ها شیلی را مجبور کردند کارشناس های نظامیش را از ایران بکشد بیرون.به شان گفتند اول در سیستم هدایت موشک های زمین به زمین اسکاد و موشک های زمین به هوای ایران خرابکاری کنند؛بعد بروند.اینطوری فرصت برای مانور میگهای عراقی بیشتر می شد.هرچند خیلی زود مهندس های ایرانی همه موشک ها را دوباره راه انداختند اما شوروی میگ های 29و31 ب=ه عراق داد که قدرت بالاتری داشتند.جنگ شهرها و بمباران غیرنظامی شکل وحشتناک تری پیدا کرد.
این حمایت ها ادامه داشت تا تیرهزاروسیصدوشصت وشش که آمریکا تصمیم گرفت روی نفت کش های کویتی پرچمش را نصب کند.این کار باعث شد مواضعش را عوض کند.وزیر خارجه ی شوروی سفر کرد به ایران و گفت از حضور آمریکا در خلیج فارس ناراضی است.قطع نامه ی پانصدو نود هشت که تصویب شد گرایش شوروی به ایران بیشتر شد.البته این رابطه،برای تبلیغ علیه آمریکا بود نه طرفداری از جمهوری اسلامی.به هر حال،مسکو از طرح تحریم تسلیحاتی ایران حمایت نکرد.آمریکا آن را به عنوان مکمل قطع نامه آورده بود و میخواست تصویبش کند.
عراق میخواست جنگ را عربی کند.تقریبا همه ی کشورهای حاشیه ی خلیج به دلیل وابستگی به نفت و آمریکا با تمام قوا کنار صدام بودند.صدام میگفت دارد هم از عراق و هم از کشورهای حاشیه ی خلیج دفاع می کند.برای همین توقع داشت عربها به ش کمک کنند.کمکهای مالی خیلی براش مهم نبودند چون صدام معتقد بود عراق هم پول میدهد هم خون.
عربستان از حامیان جدی عراق بود.پیمان امنیت متقابل بین عراق و عربستان از یک سال قبل جنگ امضا شده بود.در بیست و نهم شهریور پنجاه و هشت.یک ماه مانده به جنگ،عربستان اخبار سری ایران را که آمریکایی ها تهیه کرده بودند رساند به عراق.اطلاعاتی درباره ارتش ایران،تعداد نفرات،مواضع و تجهیزات و اوضاع اقتصادی و اجتماعی.یک جور نقشه کامل جنگ.
کشورهای نفتی منطقه حاضر شدند چهارده ملیارد دلار وام بدون بهره بدهند به عراق.خود عراق آن موقع(یک سال قبل از جنگ)سی و هشت ملیون دلار ذخیره ی ارزی داشت.
اردن و کویت از دیگر کشورهای عرب مدافع صدام بودند.روز سی و یک شهریور پنجاه ونه،اولین گلوله تانک را ملک حسین پادشاه اردن در کنار صدام به ایران شلیک کرد.علاوه بر این،اردن نیروی الیرموک خودش را برای شرکت در جنگ به عراق اعزام کرد.کویت هم نزدیک پانزده ملیون دلار پول نقد(وام بلا عوض)به بغداد داد.پایگاه هواییش را هم بارها در اختیار نیروی هوایی عراق قرار داد.این پایگاه در راس خلیج بود.میشد از آنجا شناورهای ایرانی را زد.در جریان پس گرفتن فاو هم،کویت با عراق همکاری کرد.رابطه با مصر ولی جور دیگری بود.تا قبل جنگ با ایران،عراق رابطه اش با مصر قطع بود.مصری ها در جریان امضای کمپ دیوید اسرائیل را به رسمیت شناخته بودند.جنگ که شروع شد رابطه از سر گرفته شد.مصر سی هزار نیرو اعزام کرد به عراق.برای مسلح کردن عراق هم فعالیت میکرد.به خصوص همان اوایل جنگ.یک قرار سری گذاشته بودند برای تجهیز عراق به موشکهای بالستیک که قابلیت حمل کلاهک هسته ای دارد.در اواخر جنگ مصر شده بود کانال صدور فن آوری های موشکی ناتو از اروپا به عراق.حسنی مبارک سه و نیم ملیارد دلار موشک و تسلیحات فروخته بود به عراق و البته صدام پولش را نداد.سودان حامی دیگر عراق بود.اواسط دی ماه شصت ویک صدها نفر از سربازان ارتش سودان برای جنگ علیه ایران اعزام شدند.دفترهای ثبت نامشان هم برای اعزام نیرو به عراق دایر بود.شورای همکاری خلیج فارس هشت ماه بعد از شروع جنگ تشکیل شد.نیروهای عراقی زمین گیر شده بودند که این شورا شکل گرفت.کشورهای عضو،از همان شروع جنگ،از عراق حمایت میکردند.هم حمایت سیاسی و هم مالی.بندر بعضی کشورها شده بود مرکز ترابری دریایی برای عراق.عربستان و کویت به حساب عراق سیصدوپنجاه هزار بشکه نفت در روز میفروختند.اتحادیه عرب هم تحت تسلط عربستان و اردن بود و از زمان شروع جنگ از عراق حمایت میکرد.به خصوص بعد از آزادسازی خرمشهر.
جنگ که شروع شد بعضی کشورها بیطرف ماندند.الجزایر و یمن و سازمان آزادی بخش فلسطین از این ها بودند.سوریه و لیبی ولی از همان اول کم و بیش از ایران حمایت کردند و حمله ی نظامی به ایران را محکوم کردند.این حمایت سوریه بقیه کشورهای جبهه پایداری عرب را هم تحت تاثیر قرار داد.سوریه همان اوایل جنگ خط لوله نفتی عراق به مدیترانه را بست و به ایران و کردها کمک کرد.
لیبی و یمن جنوبی و الجزایر هم به ایران سلاح میفروختند.بعدها هم الجزایر شد میانجی برای تمام کردن جنگ.محمد بن یحیی وزیر امور خارجه اش را هم در یک ماموریت رفت و برگشت بین بغداد و تهرزان در اردیبهشت شصت و یک از دست داد.در همین سفر کشته شد.احمد سکوتره رییس جمهور گینه و رئیس کمیته کمکهای بشردوستانه سازمان کنفرانس اسلامی هم تلاش کرد جنگ تمام شود.آب گل آلود بود و هرکس ماهی خودش را میگرفت.کشورهای آسیایی به خصوص،چین موضع رسمی بیطرف گرفته بودند ولی از منبعهای تامین سلاح ایران بودند.موشک های کرم ابریشم را به ایران فروختند.چین اولین فروشنده ی تجهیزات نظامی به ایران بود.مهمترین مدافع سیاسیش هم محسوب می شد.حتی حاضر شد هواپیماهای باری ایران در طول جنگ از آسمان کشورش عبور کنند.راههای هوایی غرب کشور به خاطر جنگ بسته بود.با این حال به خاطر روابطش با آمریکا،هیچ وقت حاضر نشد عراق را به خاطر شروع جنگ محکوم کند.به عراق هم سلاح میفروخت.چند ماه بعد از شروع جنگ با عراق قرارداد بست و هزار وسیصد دستگاه تانکT-59ساخت دهه ی هزارونهصدوپنجاه،آتشبار توپخانه و نفربر زرهی داد به عراق.اواخر پنجاه ونه و اوایل شصت ولی رابطه ی چین با عراق محکم تر شد.اوضاع داخلی ایران به هم ریخته بود.برای همین چینرابطه اش با عراق را محکمتر کرد و قرار شد برایش اورانیوم غنی شده بفرستد.توافق برای همکاری های اقتصادی و بازرگانی هم بود.این ماجرا تا سال شصت ویک ادامه داشت.تا زمانی که چین و ایران با هم تفاهم نامه ی تجاری-نظامی امضا کردند و قرار شد چین چهارکارخانه ی تولید موشک و مهمات و لوازم یدکی بزند در ایران.قرار شد تجهیزات نظامی هم به ایران بفروشد.از آنطرف ولی همچنان فروش اسلحه اش به عراق و قراردادهای ملیاردی خرید تجهیزات جنگی ادامه داشت.هم برای ایران و هم برای عراق.چین به هر دو کشور تجهیزات میفروخت.هواپیماهای جنگی J6وj7 ،تانکهایT-59 ،قطعات یدکی توپ های 130 میلیمتری و سلاحهای سبک،موشک کرم ابریشم،موشک های کروزC801و موشک هایCSI ،خلبان ها و مهندسین و تکنسین های سپاه هم برای آموزش میرفتند به چین.از آنطرف هم عراق به تجهیزات جنگی چین مجهز میشد.اوایل سال شصت وشش،چین سی فروند جنگنده بمب افکن چیانگ شش و چیانگ هفت،نوع چینی میگ های نوزده و بیست و یک روسی و هشتاد فروند موشک کرم ابریشم و چهل فروند موشک زمین به زمین از نوع اسکادBرا از طریق کره شمالی فرستاد ایران.حمایت های سیاسی چین از ایران ادامه داشت.طوری که هوانگ جیاهو،نماینده دائم چین در مقر سازمان ملل متحد،برای اولین بار از لفظ جنگ ایران و عراق استفاده کرد؛در جلسه شورای امنیت در بیستم ژوئیه هزارونهصد و هشتادوهفت.در دستور جلسه گفته شده بود وضعیت بین ایران و عراق.کسی از اصطلاح جنگ استفاده نمی کرد.نیمه دوم سال هزارو سیصدو شصت و شش،هم اعلام کرد که رای را وتو میکند.آمریکا و انگلیس تلاش میکردند طرح تحریم تسلیحاتی ایران را تهیه کنند و بدهند به شورای امنیت.چین اعلام کرد اگر اکثریت اعضای شورای امنیت به تحریم تسلیحاتی رای مثبت بدهند،آن را وتو میکند.از سال شصت و سه تا سال شصت وشش،دو و نیم ملیارد دلار به ایران سلاح فروخته بود.دو سوم کل تجهیزات نظامی ایران را.به عراق یک و نیم ملیارد فروخته بود.هرچند تا قبل سال شصت و سه بع عراق بیشتر تجهیزات نظامی داده بود.کشورهای اروپای غربی هم در جنگ بی تاثیر نبودند.فرانسه سال شصت،شصت فروند میراژF-1مجهز به موشک را به عراق داد.همان سال بنی صدر و مسعود رجوی را هم به عنوان پناهنده سیاسی پذیرفت.سال شصت و یک دیپلمات هاش را از تهران برد و پنج فروند هواپیمای سوپر استاندارد مجهز به موشک های اگزوست به عراق داد.عراق با آنها می توانست نفت کش های ایرانی را هدف بگیرد.از مهر هزاروسیصدو پنجاه و نه،تا اواخر شصت ویک هم پنج و شش دهم ملیارد دلار اسلحه و چهارو هفت دهم ملیارد دلار کالای غیر نظامی به عراق فروخت که هفت ملیارد دلارش وام بود.عراق به فرانسه بدهکار بود،برای همین فرانسه از عراق حمایت میکرد تا صدام سقوط نکند.معامله های دیگری هم انجام شد.عراق از شرکت فرانسویTRTیک فیوز فوق العاده پیشرفته و پیچیده خرید.با نصب آن روی دماغه ی خمپاره،گلوله ها درست قبل از رسیدن به زمین منفجر میشدند.حتی مقدمات اعطای یک بمب اتمی هم بررسی شد،برای مجبور کردن ایران به توقف جنگ.تکنولوژی و روش تولید انبوه مواد اولیه ی تولید سلاح های شیمیایی،دست کشورهای غربی بود.آلمان نقش اول را داشت برای انتقال این مواد به عراق.شرکت آلمانی کارل کولمب شش خط تولید سلاح شیمیایی در مجتمع سامره ایجاد کرده بود.اولیش سال هزارونهصد و هشتاد و سه و آخریش سال هزارو نهصد و هشتادو شش تکمیل شدند.گاز خردل و اسید پروسیک و گازهای عصبی سارین و تابون و مواد مرگ آور دیگر تولید میکردند.بعد عملیات کربلای 5،سلاح های شیمیایی با کیفیت بهتر هم به عراق داده شد.عراق از ایتالیا هم وام گرفت؛برای خرید نه ملیون مین ضد نفر.مین ها ساخت شرکت والسلا بود که پنجاه درصد سهامش متعلق بود به شرکت فیات،گروه صنعتی بزرگ ایتالیا.سال هزارو نهصدو هشتاد و دو عراق تصمیم گرفت پناهگاههای زیرزمینی بسازد که منابع و تجهیزاتش از خطر بمباران های هوایی در امان باشند.برای همین شرکت مارکنی انگلیس فرستنده های مایکروویو نظامی به عراق داد.قرار شد شرکت راکال هم کارخانه ی تولید پیشرفته ترین رادیوی نظامی جهان ،جاگوار را در عراق بسازد.شرکت بلژیکی هم قرار بود برای جنگنده های پیشرفته عراقی هشتصد پناهگاه در عمق پنجاه متری زمین احداث کند.سیسکو از اعتبارات صادراتی دولت بلژیک استفاده میکرد و چهرساله هفده پایگاه هوایی و چند مقر نظامی در عراق ساخت.
جنگ که طولانی شد،عراق از شرکت سوئیسی آلساالو خواست که کار روی پروژه ی اورانیوم را شروع کند.بعد معلوم شد این شرکت یک واحد تولیدی خاص در کارخانه ی القائم عراق ایجاد کرده که مواد کلیدی برای تولید سلاح های هسته ای و سمی را استخراج کند.
ایران و عراق هردو عضو جنبش عدم تعهد بودند.توقع میرفت جنبش در حل اختلاف،نقش موثری ایفا کند و برای اتمام جنگ تلاش کند ولی سایه ی آمریکا اینجا هم احساس میشد.سکوت بزرگی بر جلسه های جنبش عدم تعهد سایه انداخته بود.سکوتی که نشان می داد جنبش بیهوده و ناکارامد است.همان روزهای اول جنگ،کمیته حسن نیت تشکیل شد و جلسه های زیادی برای حل مساله برگزار شد.ولی هیچکدام نتیجه ای نداشت.ساختار،اهداف،اصول اولیه و تشکیلات جنبش کارایی نداشت.اعضای آن با هم هماهنگ نبودند و از همه بدتر،دنباله رو شورای امنیت و قدرت های بزرگ بودند.بیانیه ی هشتمین اجلاس سران عدم تعهد در حراره هم نقص های حقوقی زیادی داشت.ایران گله کرده بود و خواسته بود اعضا واقع بینانه تر برخورد کنند.به هر حال قطع نامه ی پانصدو نود هشت کار جنگ را تمام کرد و تنها کاری که جنبش عدم تعهد کرد،تشکر از دو عضو مهم خود برای پذیرش صلح بود!